سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزمره های دخترانم

نذری داغ...

دیشب بعد پختن شله زرد هر ساله بردیم جلو دسته عزاداری هیأت پخش کردیم با دایی و احمد بعد من رفتم دنبال آقاجون که از بیمارستان برن دارشفا // شما ها رو بردم هیأت فاطمی ... بعد خودم برگشتم و ماشین رو پارک کردم و اومدم داخل تا 10 طول کشید بعد هم برگشتیم خونه تا مامانی و آبجی برن خونه که صبح با خاله جون برن دیهوک که برنامه نذری امسال بهم ریخت و موکول شده به شب که اونا هم پشیمون شدن از رفتن ....... منم که به خاطر شیفتای شلوغ آقاجان قصد ندارم برممممممممم ... دیشب رفتم دنبال خاله و هانیه و مذیم و رفتیم یه سر پیش مرضی تا 12 ه خواستم برم دنبال آقاجان ... صبح هم ساینا جون و خاله اومدن خونه پیش من و سما جون تا ظهر که عمو اومدن دنبالشون ... بابای فاطمه ا...
22 آبان 1392

عشق یعنی ...

چند روزیِ که نتونستم برسم به حال و هوای اینجا این شیفتهای فشرده آقا جان ، انرژی رو از من هم گرفته *** جمعه اون هفته  بعد اینکه دلم یه هوا خوری  می خواست در یه اقدام ضربتی با دخترا زدیم بیرون خونه مامانی و بعد هم با مامانی باغ گلشن و بعد هم گرد همایی (: از شنبه کلاس مکالمه شروع میشد و من به طور قطع انصراف دادم راستش از فضای مؤسسه " ک..... خوشم نیومد ، بعد هم ساعتش با کلاس زهرا تداخل داشت خلاصه مخ آکادمی آریانا رو به کار گرفتیم تا از این استاد " ب " استفاده کنن و همونجا کلاس بزارن ... کلاس زبان زهرا جون رو به اتمامِ و هفته دیگه فاینال دارن مدرسه هم روبه راهه و دایم دختری دنبال کاردستی و شعر و مطلب و ... چند شب که من رو سر کار گذاش...
19 آبان 1392

روزتتتتتتت مبارکککککک

روز دانش آموز مبارکت باشه قشنگمممممممممم امروز بینهایت خدا با ما بود ... با ذره ذره سلولم این حس رو درک کردم *** الهی همیشه بارون رحمتت رو ببار *** ببار ای بارون ببار ...
13 آبان 1392

بوی محرممم

دیشب عروسی فاطمه عمه بود .... عروسی رفتن ما هم جریانی داشت واسه خودش که حوصله تعریفش رو ندارم ... بی خیال ... ساعت 6/5 خاله اومد دنبالمون و همه با هم رفتیم تالار تا حدود 12 ... بعد هم از خستگی لالا ... سما نمیدونم چش بود دو مرتبه جیغ زد و من با تپش قلب پریدم و آخر هم مجبور شدم کوله بارم و بردارم و برم پیشش بخوابم ... صبح از کمر درد نمیتونستم از سر جام بلند بشم ***هوا امروز عالیه همش ابریه و دلم یه هوا خوری میخواد از صبح آقاجان مشغول بستن دریچه های کولر و ... هستن ساعت 12 یه سر رفتیم خونه عمه اشرف هم سری به عمه و هم به بی بی جون بزنیم ... بعد هم ناهار و بابا بای بای و شیفت زهرا داره به تکلیف هاش رسیدگی میکنه *** گاهی هم وسطش یه سؤال می پرسه...
10 آبان 1392

دخترا ...هوا هوای منه

از روزی که از اصفهان برگشتیم آقا جان دایم شیفتن هر چهارتایی مون حسابی دپرسیم این دو هفته بیمارستان مشکل دارن و شیفتها رو شلوغ ریختن + دارشفا و انتقال خون نمیدونم چرا طفلی آقا جان هر موقع تصمیم میگیرن شیفتها رو کم کنن یه مشکلی واسه سیستم پیش میاد ... خدا به خیر کنه امیدوارم همیشه سالم باشید هر سه تون . اما از درس و مشق و مدرسه ... یه شنبه یه سر رفتم مدرسه تا گیفتهای عید غدیر رو ببرم کمی با مدیر راجع به مشکلات صحبت کردیم قرار شد طی هفته آینده یه جلسه انجمن بزاریم و بررسی کمبودها تا چی پیش بیاد ... یه سر هم اومدم کلاستون آزمون ریاضی داشتین خانم تون حسابی ازت تعریف کردن و گفتن جز بهترین های کلاسی خوشحالم که همه ازت به عنوان یه دختر صبور و مهر...
7 آبان 1392

آخر هفته ... از چهارشنبه به بعد ...

سلام بر دخترکانم ... چهار شنبه بالاخره دفتر پایه سوم آبجی هم بسته شد و یه نابستون دیگه ای رو شروع کرد ساعت 9 صبح بود که با یه کیک خوشمزههه (: رفتم مدرسه بعضی از مامانای دیگه هم زحمت کشیده بودن و تغذیه آورده بودن ... یه جشن کوچولو و خداحافظی از معلم و مدرسه ... عصرش یعد یه هفته از تحریم در اومدین و رفتیم بیرون خونه مامانی و دایی تا از سر کار اومد ، پیشنهاد دادبریم خور ؛ خاله که مهمون داشت نیومد ما به اتفاق دایی و خانمش رفتیم اونجا دایی جون یه املت آتیشی دبش درست کرد و کلی مزه داد ... زهرا جون که طبق معمول خوابش برد من و سما جون با هم رفتیم پیاده روی ... بو راه ازت خواستم یه صداها گوش بدی و کلی با هم صداهای مختلف شنیدیم ازت پرسیدم چی شنی...
7 آبان 1392